شیشه دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست . این دل با نگاهی سرد پرپر می شود

خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من....ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت

 

   در برابر کسی که معنای پرواز را نمی فهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد

 

 

در حیرتم از مرام این مردم پست ----- این طایفه ی زنده کشه مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا ----- تا مرد به عزت ببرندش سره دست

از تو چیزی می خواهد. تو اما دلت نمی خواهد. موضوع چندان مهمی نیست. بارها مهمتر از آن را با رضا انجام داده ای، اما این یکی را دلت نمی خواهد. آرزو میکنی کاش نخواهدش اما اصرار می کند. انجامش می دهی، خلاف میلت، طبق میلش. لبخند می زند. راضی است. خبر ندارد که برایش خیلی گران تمام شده، که حالا یک هوا کمتر دوستش داری.

افلاطون

 
یاد گیر،
و حفظ کن،
و فهم کن، هر وقتی، کار ِ خویش را،
و اندیشه کن به حال ِ خود،
 و از هیچ کاری از کارهای بزرگ ِ این عالم، مترس،
و در هیچ وقت سستی و تأنی (این پا آن پا کردن) نکن.
 
 
                   افلاطون

شازده کوچولو چی می خوای
روی زمین جای تو نیست
 این جا امیدی به سحر
برای فردای تو نیست
 آفتاب غروبی نداریم
روزای خوبی نداریم
واسه سفر به نا کجا
یه اسب چوبی نداریم

شازده کوچولو اون بالا
که غم آب و نون نبود
خونه به دوش شب و روز
بهانه ی جنون نبود

یه وقت مثل ما ها نشی
خسته، کلافه، نیمه جون
تو حسرت یه تیکه ابر
دیدن یک رنگین کمون
اینجا دیگه نشونه ای
از گل سرخ و لاله نیشت

شازده کوچولو اون بالا
که غم آب و نون نبود
خونه به دوشی شب و روز
بهانه ی جنون نبود

تو شب ها جای ستاره
سکه شماری می کنیم
با گل های پلاستیکی
فصلو بهاری می کنیم
کی گفته اینجا بمونی
پاشو برو به آسمون
همونجا پیش گل سرخ
تو خونه ی خودت بمون

 

بهترین دوست اگه نیستی، لااقل بهترین دشمن باش، غمخوارم اگه نیستی، لااقل بزرگترین غمم باش،

هرچه هستی بهترین باش، چون بهترین ها همیشه در خاطر می مانند، پس در خاطرات بدم بهترین باش.

به دنبال کدامین قصه وافسانه میگردی؟ در این بیغوله رد پائی از یاران نمیآبی
چراغ شیخ شد خاموش واین افسانه روشن شد که درشهر ددان میراثی از انسان نمیآبی
...
دردوروزعمرکوته سخت جانی کرده ام
با همه نامهربانان مهربانی کرده ام
همدلی، هم آشیانی، همزبانی کرده ام
...
بعدازاین برچرخ بازیگر امیدم نیست نیست
آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست
...
من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت از دورنگی های یاران کرده ام
گرچه شکوه بر زبانم،می فشارد استخوانم
...
من که با این برگریزان روز و شب سرکرده ام
صد گل امید را در سینه پرپر کرده ام
دست تقدیراین زمانم،کرده همرنگ خزانم
...
پشت سر پلها شکسته، پیش رو نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی، در خرابات خرابی
مهربانی کیمیا شد، مردمی دیریست مرده
سرفرازی را چه داند؟ سربه زیری سرسپرده
...
میروم دلمردگی ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام ناهماهنک جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم
...
در دو روز عمر خود بسیار حرمان دیده ام
بس ملامت ها کز این نامردمان بشنیده ام
...
سر دهد در گوش جانم
موی همرنگ شبانم
...
من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام
زین سبب گردی ز خاکستر به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم ، بنده پیر زمانم