به دنبال کدامین قصه وافسانه میگردی؟ در این بیغوله رد پائی از یاران نمیآبی
چراغ شیخ شد خاموش واین افسانه روشن شد که درشهر ددان میراثی از انسان نمیآبی
...
دردوروزعمرکوته سخت جانی کرده ام
با همه نامهربانان مهربانی کرده ام
همدلی، هم آشیانی، همزبانی کرده ام
...
بعدازاین برچرخ بازیگر امیدم نیست نیست
آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست
...
من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت از دورنگی های یاران کرده ام
گرچه شکوه بر زبانم،می فشارد استخوانم
...
من که با این برگریزان روز و شب سرکرده ام
صد گل امید را در سینه پرپر کرده ام
دست تقدیراین زمانم،کرده همرنگ خزانم
...
پشت سر پلها شکسته، پیش رو نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی، در خرابات خرابی
مهربانی کیمیا شد، مردمی دیریست مرده
سرفرازی را چه داند؟ سربه زیری سرسپرده
...
میروم دلمردگی ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام ناهماهنک جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم
...
در دو روز عمر خود بسیار حرمان دیده ام
بس ملامت ها کز این نامردمان بشنیده ام
...
سر دهد در گوش جانم
موی همرنگ شبانم
...
من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام
زین سبب گردی ز خاکستر به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم ، بنده پیر زمانم