ما اول توی بهشت بودیم.

 

  گفتند: میوه ی هستی نخور، چون هستی قید ایجاد میکنه و ما خوردیم و مقید شدیم. یعنی اول به قید ِ نیستی، آزاده بودیم. آزاد و راحت. اما خواستیم از نیستی با پیدا کردن ِیک  صورت ِ اختصاصی "هست" بشیم. پس از شر ٍ نیستی راحت شدیم. شدیم موجود.

   بعد گفتند به میوه ی ترکیب نزدیک نشو. چون مرکب شدن ناراحتی داره. عناصر که ترکیب می شن، بعدا می خوان از هم جدا بشن و پوست از سرمون میکنن. درواقع گندم یا سیب رمزی از همون میوه ی درخت ٍ ترکیبه.  حالا که اون میوه رو خوردی و اومدی توی عالم  ِ ترکیب.  فکر نکن که دیگه تموم شد.  ما هنوز هم داریم میوه می خوریم!

   اون موقعی که بچه بودیم، توی بهشت ِ کودکی ِ خودمون بودیم. اما آرزوی بزرگ شدن داشتیم. میوه ی عقل رو خوردیم و شدیم مکلف.

   البته درسته که به توصیه ی نخور گوش نکردیم اما این نخورنخورها رو برای این گفتند که ما رو تشویق به خوردن بکنن! اگه نمی گفتن نخور ممکن بود صد سال که بگذره هم از کنار ِ این میوه رد نشیم، اما چون اشاره کردن بهش و گفتن نخور، ما تحریک به خوردن شدیم. مثل موقعی که مثلا میگن لواشک نخور و بمحض گفتن ِ این حرف ما بزاقمون تحریک میشه برای خوردن. ما این میوه ها رو خوردیم و خوب کاری هم کردیم، چون در مشکلاتش تجربه ها کسب می کنیم و به حکمتهایی میرسیم.

  

 

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:56 ق.ظ

پس بخور!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد