از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند
«صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف!
به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای
گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک
نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب
طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم


خاک را پرسیدم
می توانی آیا
دل مادر گردی
آسمانی شوی و خرمن اختر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم


این جهان را گفتم
هستی کون و مکان را گفتم
می توانی آیا
لفظ مادر گردی
همه ی رفعت را
همه ی عزت را
همه ی شوکت را
بهر یک ثانیه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت و شوکت و شان کم دارم
عزت و نام و نشان کم دارم


آن جهان راگفتم
می توانی آیا
لحظه یی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی و سخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
باغ رنگین جنان کم دارم
آنچه در سینه ی مادر بود آن کم دارم


روی کردم با بحر
گفتم او را آیا
می شود اینکه به یک لحظه ی خیلی کوتاه
پای تا سر
همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص و محدودم
بهر این کار بزرگ
قطره یی بیش نیم
طاقت و تاب و توان کم دارم


صبحدم را گفتم
می توانی آیا
لب مادر گردی
عسل و قند بریزد از تو
لحظه ی حرف زدن
جان شوی
عشق شوی
مهر شوی
زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که روید
ز لبان مادر
به بهار دگری نتوان یافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حیات
من ازان لذت جان
که بود خنده ی اوچشمه ی آن
من ازان محرومم
خنده ی من خالیست
زان سپیده که دمد از افق خنده ی او
خنده ی او روح است
خنده ی او جان است
جان روزم من اگر لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح و روان کم دارم



کردم از علم سوال
می توانی آیا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
منطق و فلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح و بیان کم دارم


در پی عشق شدم
تا درآئینه ی او چهره ی مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم او در دم جانپرور مشکین نسیم
دیدم او در پرش نبض سحر
دیدم او درتپش قلب چمن
دیدم او لحظه ی روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظه ی پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمه ی زیبایی
بلکه او درهمه ی عالم خوبی,
همه ی رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود

نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی 
زکارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی
مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی مگر ای ماه دریایی ؟
چه می کوشی به طنازی که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی میان جمع زیبایی
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی
گهی با من همآغوشی گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر پی سخن باشد نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدن ها نه خاموشی نه گویاییی
گهی از دیده پنهانی پرزادی پریرویی
گهی در جان هویدایی فرح بخشی فریبایی
به رخ گیسو فروریزی که دل ها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر به هر صورت دلارایی
چرا زلف ساهت را حجاب چهره می سازی
تو ماهی در دل شب ها نه پنهانی که پیدایی
زبانت را نمی دانم نه بی شوقی نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی

i was drowning in a sea of liquor

then i washed up on a beach made of cocaine

the trees were made of marijuana

and the sky made of LSD

the day was so magnificent that god came down

and said "we shall not spell god G-O-D anymore"

so i said "then god how do you want to spell it"

he said "we will spell it D-R-U-G-S"

then he lit up a joint and smoked it with me

دکتر انوشه

دکتر انوشه می گوید:

هر زن سه مرد دارد.

_مردی که در ذهن زن است که می تواند یک شخصیت بزرگ باشد ،

یک نویسنده،یک استاد،یک هنرمند.

_مردی که در قلب زن است.

_و مردی که در اغوش زن است.

و وای به حال زندگی ای که مرد در آغوش زن ،مرد قلبی اش نباشد

زاهدا من که به میخانه نشستم به تو چه

زاهدا من که به میخانه نشستم به تو چه
ساغر باده بود بر کف دستم به تو چه

تو که مشغول مناجات و دعایی چه به من
من که شب تا به سحر یکسره مستم به تو چه

تو اگر ساغر رندان بشکستی چه به من
من اگر توبه ی صد ساله شکستم به تو چه

تو به محراب نشستی احدی گفت چرا
من به میخانه اگر باده پرستم به تو چه

اتش دوزخ اگر روی به ما و تو کند
تو که خشکی چه به من من که تر هستم به تو چه

گفته بودی شده گمراه به عالم خازن
جان من هر چه تو گویی همه هستم به تو چه

ما چون ز در پای کشیدیم , کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم , بریدیم

دل نیس کبوتر که چو برخاست نشیند

 از گوشهء بامی که پریدیم , پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

 حالا که رماندیو رمیدیم , رمیدی

سلام


دلم میخواد اینجا رودوباره راه بندازم.. ولی یک خورده حوصله ندارم... از اخرین پستم چند ماهی میگزره... حس و حال قبل رو ندارم

نیمه شب آواره و بی حس و حال

در سرم سودای جامی بی زوال



پرسه ای آغاز کردیم در خیال

دل به یاد اورد ایام وصال



از جدایی یک، دو سالی می گذشت

یک دو سال از عمر رفت و برنگشت



دل به یاد اورد اول بار را

خاطرات اولین دیدار را



ان نظر بازی آن اسرار را

آن دو چشم مست آهو وار را



همچو رازی مبهم و سر بسته بود

چون من از تکرار او هم خسته بود



آمد و هم آشیان با من او

هم نشین و هم زبان شد با من او



خسته جان بودم که جان شد با من او

نا توان بود و توان شد با من او



یاد او شد خوابگاه خستگی

این چنین آغاز شد دلبستگی



وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد به سر


مست او بودم ز دنیا بی خبر

دم به دم این عشق میشد بیشتر


آمد و در خلوتم دمساز شد

گفتگو ها بین ما آغاز شد


گفتمش در عشق پابر جاست دل

گر گشایی چشم دل، زیباست دل


گر تو زوررقمان شوی دریاست دل

بی تو شام بی فرداست دل



دل ز عشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سرگردان شده



گفت...
گفت در عشقت وفادارم بدان

من تو را بس دوست میدارم بدان



شوق وصلت را به سر دارم بدان

چون تویی مخمور خمارم بدان



با تو شادی میشود غم های من

با تو زیبا میشود فردای من



گفتمش .........
گفتمش عشقت به دل افزون شده

دل زجادوی رخت افسون شده



جز تو هر یادی به دل مدفون شده

عالم از زیباییت مجنون شده



بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش



در سرم جز عشق او سودا نبود

بهر کس جز او دراین دل جا نبود



دیده جز بر روی او بینا نبود

همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود



خوبی او شهره ی آفاق بود

در نجابت در نکویی طاق بود



روزگار..
.روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت



پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت



آخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس



یار ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون عاشق کم نبود



بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من از عشق، جز ماتم نبود



با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده هم آن عهد پیمان را شکست



بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست



آن کبوتر عاقبت از بند رست

رفت و با دلدار دیگر عهد بست



با که گویم او که هم خون من است

خصم جان و تشنه ی خون من است



بخت بد بین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را...
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست



از غمش با دود و دم همدم شدم

باده نوش غصه ی او من شدم



مست و مخمور وخراب از غم شدم

ذره ذره آب گشتم کم شدم



آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر پروانه را



عشق من ..
.عشق من از من گذشتی خوش گذر

بعد از این حتی تو اسمم را نبر



خاطراتم را تو بیرون کن زسر

دیشب از کف رفت، فردا را نگر



آخر این یکبار از من بشنو پند

بر من و بر روزگارم دل نبند



عاشقی را دیر فهمیدی چه سود

عشق دیرین گسسته تار و پود



گر چه آب رفته باز آید به رود

ماهی بیچاره اما مرده بود


بعد از این...
<<بعد از این هم اشیانت هر کس است >>
<< باش با او یاد تو مار ا بس است>>