امروز چقدر نگاه ها عوض شده بود
همه ۱ جور دیگه نگاه میکردن از صبح اینطوری بود
وقتی فهمیدم که علت نگاه های سنگین چی هست که
معلممون سره کلاس گفت شبیه تروریست ها شدی و وقتی داشت راجب صدام حرف می زد گفت داداش تو رو میگم 
 چون چند وقت ریشام رو نزدم
منم تصمیم گرفتم دیگه نزنم
ولی ۱ کی از دوستام اصرار کرد
که بزن با اینا کل کل نکن

عجب اوضایی هست

سلام
آقا این پرسپولیس که ......ـ( روم نمیشه کلمش رو بگم )
اونم ۳ به ۲ آقا
واقعا ناراحت شدم

سلام
آقا نمیدونی امروز چه اتفاق جالبی افتاد
امروز بعد از کلاس تو کالج با یکی از دوستام  داشتیم میرفتیم خونه
که یکی از دوست های مشترکمون زنگ زد اسمش انیس بود که عکسش اون پایین ها هست
گفت من میخوام بیام خونه اون دوستت ( همونی که داشتم باهاش میرفتم خونه )
بعد من از دوستم پرسیدم بیاد
گفت :  باشه
گفتم : انیس بیا
دوستم گفت تو هم بیا که تنها نباشم گفتم باشه
ما رفتیم خونه که بعد ار ۱ ربع انیس اومد  ساعت شد ۱ ظهر
ما نشستیم این دوستم وسایل پذیرای آورد
هیچی ما گفتیم ساعت ۲ میره دیگه ما نشستیم ساعت شد ۲ اومدم بگم انیس نمی خوای بری که من برم
که دیدم بالشت خواست  بعد دراز کشید شروع کرد به بحث های اعتقادی ساعت شد ۳ گفتم انیس .... ....
گفت : شما ناهار نمی خوایین  بخورین  گفتیم نه  
هیچی دوباره شروع کرد  انقدر هم حرف میزنه که نگو 
ساعت شد ۳:۳۰ گفتم  ناهار بخوریم دیگه این نمی خواد بره 
هیچی اومدیم ناهار خوردم 
گفتم انیس کی میری من برم گفت ۴ گفتم باشه 
هیچی من هم دیشب دیر خوابیدم (۱:۳۰) صبح هم ساعت ۵ بیدار شده بودم 
داشتم از بی خوابی میمردم 
هیچی 
من هم داراز به دراز افتادم این دوستم رفت تلفن به زنه من ۵ دقیقه خوابیدم این انیس هم هی موی من رو میکشید 
هیچی ساعت شد ۴ من که روم نمیشد دیگه چیزی بگم 
تا ساعت ۵  یک خورده فحش به من داد ساعت شد ۵ گفتم انیییییییییییییس    ساعت ۵ دیرت شد نمیری هیچی خودش رو زد به کوچه علی چپ
هیچی اون که نمی فهمید ما چی میگیم  ( بچه پاکستان هست ) 
هیچی من هم داشتم از بی خوابی می مردم قاطی کرده بودم همه چی میگفتم :
ای وانت ....... یو شوود  ..... یو دو .....
هیچی آقا نشستیم ساعت شد ۸ شب ساعت ۸ شب رفت 
هیچی من هم که خونم دوره الان رسیدم خونه ساعت ۱۰ شب
هیچ کار ی هم نکردم برا فردا 
ولی انقدر خندیدم و خوش گذشت دلم نیومد ننویسم