امام صادق

امام صادق (ع)  به نه چیز نصیحت می کنم که سه چیز در ریاضت نفس است و سه چیز در بردباری و سه چیز در دانش آموزی

اما سه چیز در ریاضت نفس:

الف) مبادا چیزی را که اشتها نداری بخوری که حماقت می آورد

ب) چون خواستی چیزی بخوری از حلال بخور و نام خدا را ببر.


ج) بیاد حدیث پیامبر (ص) باش که فرموده آدمی ظرفی را پر نکرده که شرش از شکم بیشتر باشد و چون ناچار باید بخوری یک سوم شکم را برای غذا و یک سوم را برای نوشیدن و یک سوم را برای نفس نگهدار


اما سه چیز در بردباری :

الف) اگر کسی به تو گفت : اگر یک بگویی ده جواب می شنوی به او بگو اگر ده هم بگویی یک پاسخ از من نخواهی شنید


ب) اگر کسی ناسزا گفت: بگو اگر در آنچه می گویی راست گویی از خدامی خواهم که مرابیامرزد و اگر در آنچه می گویی دروغ گویی از خدا می خواهم که تو را بیامرزد


ج) هر کس تورا تهدید کرداورا وعده نصیحت و دعای خیر بده .



اماسه چیز در دانش:


الف) هر چه را که نمی دانی از دانشمندان بپرس ولی مبادا سوالت برای آن باشد که اورا درتنگنای جواب قرار دهی و یا آزمایش کنی


ب) مبادا به رای خود عمل کنی تامی توانی احتیاط را از دست نده


ج) از فتوا دادن بگریز همچنان که از شیر درنده می گریزی و گردنت را پل پیروزی دیگران نک

 

« کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟! »

روایتی از بزرگ‌ترین خیانت‌های جهان

 

 

 مادر «هملت» خائن بود. بودن یا نبودن؟ مسأله این نیست. حالا جز «خیانت» به هیچ چیز فکر نمی‌‌کنیم. با این همه، حرف از خیانت که باشد «شکسپیر» خودش را به ذهنمان تحمیل می‌کند؛ او خالق هملت و مادر خائنش بود. حالا برای نوشتن از خیانت‌کاران بزرگ جهان، باید مقدمه را به استاد «کالبد شکافی توطئه» سپرد. تاریخ پر است از چهره‌های بزرگی که خیانت کردند یا به آن ها خیانت شد. هنوز چند سطر مانده تا رسیدن به تراژدی. پیش از آن اما جمله‌ای از شکسپیر: «اگر کسی یک‌بار به تو خیانت کرد، این اشتباه از اوست. اگر کسی دوبار به تو خیانت کرد، این اشتباه از توست!»

 

 یهودا بر گونه مسیح بوسه زد

«کسی که با من نان خورده است، به من خیانت می‌کند.» شام آخر با این جمله جاودانه شد. حواریون، مسیح را دوره کرده‌بودند. «این را به همه شما نمی‌گویم. من تک‌تک شما را انتخاب کرده‌ام و خوب می‌شناسم.» عیسی از چه کسی سخن می‌گفت؟ حواریون مات و مبهوت به چشمان یکدیگر خیره شدند. «پطروس» به مسیح نزدیک شد: «خداوندا، آن شخص کیست؟» ... و مسیح لقمه‌ای گرفت و در دهان «یهودا» گذاشت: «عجله کن و کار را به پایان برسان!» هیچ‌کس منظور مسیح را نفهمید. پول دست یهودا بود و حواریون تصور کردند عیسی به او دستور داده است که برود خوراک بخرد یا چیزی به فقرا بدهد.

یهودا برخاست و در تاریکی شب بیرون رفت. مسیح گفت: «وقت من تمام است. همه جا را دنبال من خواهید گشت اما مرا نخواهید یافت. نخواهید توانست که به‌جایی بیایید که من می‌روم.» پطروس پرسید: «شما کجا می‌روید؟»

-‌ «حال، نمی‌توانی با من بیایی ولی بعد به دنبالم خواهی آمد.»

-‌ «چرا نمی‌توانم حالا بیایم؟ من حتی حاضرم جانم را فدای شما کنم.»

-‌ «تو جانت را فدای من می‌کنی؟ همین امشب پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار کرده، خواهی گفت که مرا نمی‌شناسی.» (انجیل یوحنا، باب 13، آیه 38- 18)

خارج از شهر، حواریون شام آخر را می‌خوردند. یهودا از مخفیگاه خارج شد و ساعاتی بعد از آن، کیسه‌ای پر از سکه‌های نقره در دست داشت. او به علمای قوم یهود قول داد که نه‌تنها مخفیگاه حواریون، که دقیقاً مسیح را هم برای سربازان رومی شناسایی کند. یهودا سربازان رومی را با خود به محفل مسیح می‌آورد. تعدادی از حواریون خود را مسیح معرفی می‌کنند. کدام یک از این جمع مسیح است؟ یهودا پیش می‌رود و گونه مسیح را می‌بوسد!

 

 المپیاس؛ مادر اغواگر

پشت سر مادر «اسکندر» حرف وحدیث فراوان است. می‌گویند دوران کودکی او در فضایی آکنده از شهوت و خشونت گذشت. آن دوره البته هنوز «فروید» ظهور نکرده بود که اسکندر را به‌عنوان یک نمونه قابل مطالعه مورد بررسی قرار دهد. با این همه خیلی‌ها رفتار و میل به جهان‌گشایی اسکندر را ناشی از همان دوران کودکی و احتمالاً «عقیده ادیپ» می‌دانند!

چه می‌گفتیم؟ بحث، بحث خیانت بود و حرف و حدیث‌‌های پشت سر مادر اسکندر. به روایتی «المپیاس» - مادر اسکندر- یکی از خائنان سرشناس تاریخ است. در این‌که المپیاس به «فیلیپ» - پدر اسکندر- خیانت می‌کرد، جای هیچ تردیدی نیست. چگونگی خیانت زنی که تفریحش نوازش مارهای افعی زهرآگین و پیچاندنشان به دور خود بود، البته روایت‌های مختلفی دارد. معتبرترین آن ها این‌که المپیاس با یکی از سربازان فیلیپ رابطه داشته است و به‌وسیله او، همسرش را به قتل رسانده. احتمال دیگر هم اینکه او یکی از کسانی بوده که در توطئه قتل فیلیپ نقش داشته‌‌اند. هرچه که باشد، المپیاس با رفتار اغواگرانه - به قول امروزی‌ها اروتیک- و از طرفی خیانتش به فیلیپ، نقش پررنگی در زندگی اسکندر داشت. او هم عامل اصلی به قدرت رسیدن اسکندر بود و هم با احاطه کامل بر افکار پسرش او را تبدیل به چهره‌ای تاریخی کرد. گرچه المپیاس خود هم یکی از زنان پرماجرای تاریخ است؛ همسر پادشاه مقدونیه، یکی از خیانتکاران سرشناس جهان.

 

 خیانت به ناپلئون، خیانت ناپلئون

«ناپلئون» شما را یاد چه چیزی می‌اندازد؟ بله، او در نهایت محکوم به خیانت شد و در تبعید درگذشت. حالا اما فراتر از کلی‌گویی‌های تاریخ، کمی هم وارد جزئیات می‌شویم. از رابطه ناپلئون با «ژوزفین» - همسر اولش- چیزی شنیده‌اید؟ مثل تمام زوج‌هایی که فکر می‌کنند تافته جدا‌بافته از دیگرانند، آن ها هم تصور می‌کردند هیچ‌کس مثل آن ها عاشق نیست. البته در این‌که ناپلئون و ژوزفین روزهای عاشقانه‌ای را با هم سپری کردند جای هیچ تردیدی نیست. مسأله اما این است که هر عشقی تاریخ مصرف دارد. پس روز‌های دیگری هم از راه رسید. حالا به این موضوع فکر کنید که وقتی ناپلئون از نبرد بازگشت و با خیانت ژوزفین مواجه شد، چه گفت؟ احتمالاً این یکی از جمله‌های تاریخی درباره خیانت است: «خدای من! پس از مدت‌ها یک دغدغه شخصی!»

از ناپلئون  چه انتظاری داشتید؟ او مرد جنگ بود و لابد انتظار نداشتید که به همین سادگی شکست را بپذیرد. به هر حال این اتفاق مقدمه‌ای برای پایان عشق رویایی ناپلئون و ژوزفین بود. گرچه عده‌ای از مورخان هم خیانت را فقط بهانه می‌دانند و می‌گویند امپراتور فرانسه در اوج قدرت از همسرش خسته شده بود. به هر حال ناپلئون دیگر علاقه‌ای به ژوزفین نداشت و چشم‌هایش دنبال دختر پادشاه اتریش بود. در تأیید این‌که ناپلئون هم خود تمایلی به خیانت داشت همین جمله از او بس که: «این چه قانونی است که مردها را وادار می‌کند تنها یک همسر داشته باشند؟» مشکل ناپلئون اما این بود که کلیسای کاتولیک سدی محکم برابر طلاق او از ژوزفین بود.

او به پاپ متوسل شد تا بلکه فتوای طلاق دهد. پاپ اما به هیچ‌قیمتی حاضر نشد قوانین را زیر پا بگذارد. این بود که ناپلئون دست به اقدامی بی‌سابقه زد. او به سنای فرانسه رفت و مشکلش را با سناتورها درمیان گذاشت. ناپلئون از آن ها خواست برای آزاد کردن او از این قید که نوعی حمایت از اصل آزادی است رای به طلاق ژوزفین بدهند. در نهایت سناتورها با وجودی که می‌دانستند این اقدام خلاف آموزش‌های کلیسا است، از ترس جان یا نان یا هر چه، رأی به طلاق ژوزفین دادند. به این ترتیب امپراتور فرانسه تبدیل به یکی از چهره‌های برجسته تاریخ شد که هم خیانت دیده‌اند و هم خیانت کرده‌اند. به هر حال ناپلئون مرد بزرگی بود، نبود؟!

 

 تراژدی ویکتور و آدل

«آدل فوشر» سبزه بود. او موهای مشکی داشت و ابروانی کمانی. «آدل» در 16 سالگی زیبا و جذاب بود. او اولین عشق «ویکتور هوگو» بود. ویکتور و آدل همدیگر را از بچگی می‌شناختند. دو خانواده فوشر و هوگو با هم صمیمی بودند و بچه‌هایشان با هم بزرگ شدند. آدل تنها کسی بود که ویکتور عاشقانه تحسینش می‌کرد.

ویکتور هوگو از همه کس و همه چیز داستان ساخت اما خودش شخصیت اول یک تراژدی بود. زندگی عاشقانه ویکتور از نوجوانی آغاز شد. او عاشق آدل، دختر همسایه‌شان بود. مادر ویکتور اما با این رابطه مخالف بود و دختر خانواده فوشر را لایق این عشق نمی‌دانست. از طرفی پدر آدل هم ویکتور را موجودی مغرور، دمدمی‌مزاج و تن‌پرور می‌دانست. پس ویکتور و آدل ناچار شدند به شکل پنهانی این رابطه عاشقانه را ادامه دهند. ویکتور هیچ تردیدی نداشت که این رابطه منجر به ازدواج می‌شود. او حتی زیر اولین نامه عاشقانه‌اش را گستاخانه با عنوان «همسر تو» امضا کرد. دو سال بعد، وقتی که تعداد نامه‌های رد و بدل شده بین آدل و ویکتور به 200 رسید، آن دو بالاخره با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج 5 فرزند بود. این اما تازه آغاز قصه بود؛ تراژدی ویکتور هوگو.

آدل همیشه معتقد بود که هیچ نیست، جز دختری فقیر از طبقه متوسط جامعه. گرچه آدل ظاهر خوبی داشت اما بعدها ثابت شد که عقیده او درباره خودش کم و بیش درست بوده است. آدل سربه‌هوا و کم‌هوش بود. برای او نبوغ و دستاوردهای ادبی همسرش تنها به خاطر ارزش‌های مالی قابل توجه بود. آدل هیچ وقت نفهمید که چرا ویکتور تمام شب را بیدار می‌ماند و می‌نویسد. عاقبت بعد از 10 سال مادام آدل هوگو مرتکب عملی شد که از آن شخصیت اصلاً بعید نبود. روز عهدشکنی از راه رسید و آدل به همسرش خیانت کرد.

«چارلز سنت‌بوو»، جوانی بود که با ویکتور هوگو کار می‌کرد. ویکتور او را دوست خود می‌دانست و به این جوان کمک کرد تا در حوزه شعر به تحقیق و تفحص بپردازد. درست در همین دوران بود که سنت‌بوو به زندگی آدل هوگو رخنه کرد. آدل به شکل پنهانی با سنت‌بوو در کلیسا ملاقات می‌کرد. وجه تکان‌دهنده قضیه برای ویکتور این بود که روزگاری آدل به یاد ملاقات‌های پنهانی «کوزت و ماریوس»، زیر یک درخت شاه‌بلوط به ملاقات او می‌آمد.

ویکتور هوگو بابت این خیانت رنج غیرقابل توصیفی را تحمل کرد. او که در نا‌امیدی دست و پا می‌زد، تنها نوشت: «من به این عقیده رسیده‌ام که امکان دارد کسی که مالک تمام عشق من است، دیگر به من علاقه نداشته باشد. او دیگر به من اهمیت نمی‌دهد. مدرت زیادی است که من دیگر شاد نیستم.»

 

 ...و نیچه گریست

نظرتان درباره عشق نیچه چیست؟ همان فیلسوفی که می‌گفت: «به سراغ زنان می‌روی، تازیانه را فراموش مکن.» کسی نفهمید پشت این جمله نیچه چه حقیقت بزرگی پنهان بود و هنوز هم کسی نفهمیده است. بگذریم، «لوفون سالومه» عشق نیچه بود.

عاشق شدن یک فیلسوف احتمالاً باید مکافات داشته باشد، که داشت. نیچه هر کاری کرد که دل سالومه را به‌دست بیاورد. حالا استفاده از لفظ «خیانت» برای این دختر روس شاید بی‌انصافی باشد اما بی‌وفایی او نیچه را به مرز جنون کشاند. می‌گویند اگر سالومه به عشق نیچه پاسخ مثبت می‌داد، شاید زندگانی نیچه به شکل دیگری رقم می‌خورد. حداقل این‌که از تندی بیانش کاسته می‌شد. درد نیچه این بود که حتی از طرف دختر مورد علاقه‌اش هم فهمیده نمی‌شد. سالومه می‌گفت: «در مغز نیچه افکار تند و اندیشه‌های غریب و نامأنوس می‌لولند که برای عادی زندگی کردن خطرناکند.» پس از این پاسخ به درخواست‌های عاشقانه، نیچه در تنهایی مفرط خرد می‌شود و در پاسخ می‌نویسد: «خیالبافی‌های من به حال شما چه فرقی می‌کند؟ حتی حقیقت‌گویی‌های من برای شما اهمیتی نداشته است. دلم می‌خواهد به این فکر کنید که من دیوانه‌ای دچار سردرد هستم که از زور تنهایی به جنون مبتلا شده‌ام.» نیچه در این مسیر به جایی رسید که روزی یال اسبی پیر و تازیانه‌خورده را بغل کند، اشک بریزد و دیوانه شود. با این همه، سالومه را به‌عنوان بی‌وفایی دوست‌داشتنی باید ستایش کنیم. تنها پاسخی مثبت به عشق نیچه کافی بود تا دیگر «ابرمردی» شکل نگیرد و «چنین گفت زرتشت» نوشته نشود. دنیا بدون خیانت شاید خیلی چیزهایی را که حال دارد، دیگر نداشت. این مطلب و خیانت‌ها را دوباره مرور کنید. از بوسه یهودا تا اشک‌های نیچه

من رفتم

 

... من رفتم ،
می روم جایز نیست، من رفتم.
من رفتم و حدیث گفتم:
چوپان به از گوسفند!
آزادی به از بند!
چه با لبخند، چه بی لبخند.
آزادی، به از بند.

 

<مسعود فردمنش>

گل و خار این عالم مثل هم می مانند و گلها خطرناکترند اتفاقا،  پاس خارها را باید داشت گاهی اوقات هست که انسان باید برود از آن خارها و از آن زخم زبانها که به او زدند و از آن ناکامیها و نامرادیها که در پیشرفت امور دنیوی داشته از اینها باید رفت و تشکر کردو از همه آن حسودانی که سنگ انداختند، از همه آنها باید برود و تشکر کند؛یکی می گفت: همین ها که به من لگد زدند همینها بودند که ازشر دنیا خلاصم کردند.

Gone Away


Its on my mind to sit around and think about it
You know I like you so ima gonna sing about it
I put my love inside you and dream about it
And now I need your loving don't wanna be without it
Day and night sittin' by the damn phone
Tired like you trying to bring your man home
And when I hear you crying girl I cant't call
When all you need from me is just to say close


Gone away, I know your gone away
I know your gone away
I know your goneeee and I don't wanna live another day
Gone away I know your gone away
How could you
Gone away I know your gone and I don't wanna live another day

I tell you just to pray for me and move on
You tell me what you feel for me is too strong
And you been cryin' up for me for so long
And even though it's right I'm feeling so wrong
And now you got me acting like I didn't know you
I'm not gonna be around here so I cant control you
But I can only tell you what I wanna show you
I'm your love but you can find someone better for you

I heard your with somebody that treats you better
And even though before you stay with me forever
And now I'm seeing that well never be together
And I now I seen it coming from the damn matter
And I'm sitting lonely in this empty house
And all I got is memories to think about
And even though I'm broken ima make it out
And your loving is something that ima deal without

I missed you waking up in the morning
If I can see your face I'll apologize
But no matter how bad I want it
I know that ill be with you in another life

I missed you waking up in the morning
If I can see your face I'll apologize
But no matter how bad I want it
I know that ill be with you in another life

 

Massari

خرید شوهر


یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.این مرکز پنج طبقه داشت و هرچه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد؛اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند،باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط یک بار میتواند از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه بر روی در نوشته بود:این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.دختری که تابلو را خوانده بود گفت:خب،بهتر از کار نداشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چگونه اند ؟
پس رفتند.
در طبقه دوم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند.دختر گفت:هووووم!طبقه بالاتر چه جوریه...؟
طبقه سوم:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند و در کارِ خانه هم کمک می کنند.دختر:وای ...،چقدر وسوسه انگیز،ولی بریم بالاتر؛و دوباره رفتند.
طبقه چهارم:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند.دارای چهره ای زیبا هستند،همچنین در کارِ خانه کمک می کنند و هدف های عالی در زندگی دارند.آن دو واقعا به وجد آمده بودند.دختر:وای چقدر خوب.پس چه چیزی ممکنه طبقه آخر باشه!آنها گریه کردند.
پس به طبقه پنجم رفتند،آنجا نوشته بود:این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند.از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی برای شما آرزومندیم

چی بگم

چی بگم ... خودتون هر چی دوست دارید بردشت کنید

 

ایران .. مالزی ۱۸ جولای

 

 

برای دیدن عکس ها در سایز بزرگتر رو عکس ها کلیک  کنید...

 

اون برادری که طبل میزنه منم ها  اون های هم که دورو برم هستند بچه های دانشگاه هستن

 

طبلم هم داغون شد گ. انقدر محکم زدم دی صدای وز وز میده .. فکر کنم بعد از بازی با کره دیگه به درد نخوره