چند روزی هست ننوشتم سرم شلوغ هست .. اینترنتم هم رو به راه نیست ... هی گفتم چی بنویسم چی ننویسم ... گفتم دورباره از سینوهه بنویسم ... یکی از قشنگ ترین بخش های کتاب هست.. جای که سینوهه اعتقادش رو به خدای امون از دست میده و دیگه نه خدایی رو قبول داره نه فرعونی رو ... یکی از قشنگ ترین بخش های کتاب هست.. امیدوارم بخونید... گرچه طولانی هست ولی ارزش خوندنش رو داره...
ما براهنمائی کاهن مزبور، از یک دالان طولانی عبور کردیم و او دری را گشود و ما را وارد اطاقی وسیع که یک فرش داشت کرد و من دیدم که اطاق مزبور تاریک است ولی در صدر اطاق پرد ه ای آویخته اند که قدری نور از پشت پرده باین طرف می تابد
.تا آن موقع من وارد اطاق مزبور نشده بودم ولی می فهمیدم که آنجا اطاق آمون می باشد
.کاهن پرده مزبور را عقب زد و آنوقت برای اولین مرتبه چشم من به خدای
(آمون) که شبیه به انسان بود افتاد و چون جوان بودم و اعتقاد به خدای (آمون) داشتم بدنم لرزید. من دیدم که (آمون) لباس در بر دارد و چراغهائی که اطراف او نهاد ه اند، زر و سن گ های گران بهای سر و گردن او را می درخشاند. کاهن گفت شما باید امشب در اینجا تا صبح بیدار با شید و عبادت کنید که شاید خدای آمون با شما صحبت نماید و اگر صحبت کرد دلیل بر این است که شما را برای ورود به دارالحیات لایق م ی داند و هرگاه لایق ورود به دارالحیات شدید، فردا صبح باتفاق من (آمون) را شست و شو خواهید کرد و لباس او را عوض خواهید نمود و آنگاه به دارالحیات میروید.بعد از این سخنان کاهن مزبور پرده را مقابل آمون کشید و بدون اینکه دس ت ها را روی زانو بگذارد و سر فرود بیاورد از اطاق خارج شد و در را بست
. بمحض اینکه کاهن از اطاق خارج شد شاگردهائی که از نظر سن بزرگتر از من بودند شروع بصحبت و خنده کردند و از جیب خود گوشت و نان بیرون آوردند و به خوردن مشغول شدند. یکی از آنها هم بیرون رفت و بعد شاگردان گفتند که او باطاق کاهن میرود که در آنجا غذا بخورد و شب را نیز آنجا خواهد خوابید زیرا نمی تواند این جا روی سنگ بخوابد. کلی من روزه داشتم و حاضر نشدم که از غذای دیگران بخورم و خوردن غذا را در حالی که (آمون) در پس پرده است کفر می دانستم. جوانان دیگر بعد از غذا خوردن به بازی با استخوان (مقصود قاپ بازی است – مترجم ) مشغول شدند و آنگاه هر یک از آنها روی سنگهای مسطح و صیقلی کف اطاق دراز کشیدند و بخواب رفتند. ولی من نمی ت وانستم بخوابم و دائم در فکر (آمون) بودم و اوراد مذهبی خودمان را م ی خواندم و گوش فرا م ی دادم چه موقع صدای (آمون) را خواهم شنید. تا این که سپیده صبح دمید ولی من صدای آمون را نشنیدم و نزدیک طلوع فجر بطرزی مبهم حس کردم که پرد ه ای که مقابل آمون بود قدری تکان خورد. در بامداد نگاهبانان معبد بوق زدند و درها باز شد و مردم وارد معبد گردیدند و من صدای آنها را مثل همهمۀ امواج دریا که از دور بگوش برسد می شنیدم. وقتی آفتاب طلوع کرد کاهن باتفاق همان جوان که شب رفته بود در بستری راحت بخوابد وارد اطاق گردید و من از قیافه هردوی آنها فهمیدم که شراب نوشیده اند. کاهن خطاب بما گفت ای کسانی که آرزو دارید وارد دارالحیات شوید آیا دیشب بیدار بودید و عبادت کردید؟ما به یک صدا گفتیم بلی. کاهن گفت آیا (آمون) با شما صحبت کرد و صدای او را شنیدید؟
قدری سکوت برقرار گردید و بعد یکی از شاگردان بنام موسی گفت بلی او با ما صحبت نمود. سایر شاگردان هم این حرف را تکرار نمودند ولی من چیزی نگفتم برای اینکه (آمون) با من صحبت نکرده بود و حیرت می نمودم چگونه دیگران جرئت می کنند دروغ بگویند.جوانی که شب باطاق کاهن رفته، آنجا خوابیده بود، با وقاحتی حیر ت آور گفت (آمون) بر من هم آشکار شد و اسراری را بمن گفت ولی تاکید کرد که به هیچکس بروز ندهم و من از شنیدن صدای آرام و با محبت او لذت میبردم. موسی گفت وقتی من (آمون) را دیدم او دست روی سرم گذاشت و گفت ای موسی، من بتو و خانواد ه ات برکت میدهم و تو روزی یکی از اطبای معروف مصر خواهی شد. بعد از موسی یکایک شاگردان، داستانی راجع به این که (آمون) را دیدند و وی با آنها صحبت کرد جعل نمودند تا این که نوبت به من رسید و کاهن گفت (سینوهه) آیا تو (آمون) را دیدی و او با تو صحبت کرد؟
گفتم نه... من نه او را دیدم و نه صدایش را شنیدم و فقط نزدیک صبح حس کردم که قدری پرده تکان می خورد. کاهن نگاهی تند به من انداخت و سکوت برقرار شد. یکی از جوا ن ها که از بدو ورود به مدرسه با من دوست شده بود دست کاهن را گرفت و او را کناری برد و بعد آهسته با وی صحبت کرد و وقتی آن سه نفر مراجعت کردند کا ه ن با لحن خش م آلود گفت (سینوهه)، چون در عقیدۀ صمیمی و پاک تو هیچ تردید وجود ندارد ممکن است (آمون) با تو صحبت کند. و آنگاه به اشاره وی همان جوان پرده را عقب زد و مرا مقابل مجسمه (آمون) برد و وادارم کرد که طبق معمول سر بر زمین بگذارم و بهمان حال گذاشت. یک مر تبه، صدائی در اطاق پیچید و خطاب به من گفت سینوهه ... سینوهه... من دیشب میخواستم با تو صحبت کنم ولی تو که تنبل هستی خوابیده بودی. من سر را بلند کردم و متوجه شدم که صدا از دهان (آمون) خارج میشود و بعد همان صدا گفت (سینوهه) من (آمون) هستم و بجرم غفلتی که دیشب کردی م ی باید تو را در کام خدای بل ع کننده بیندازم ولی چون میدانم که بمن اعتقاد داری این مرتبه تو را م یبخشم و....
من دیگر متوجه نشدم که آن صدا چه گفت زیرا فهمیدم صدای مزبور که من تصور میکردم صدای
(آمون) می باشد غیر از صدای همان کاهن نیست و از استنباط این موضوع یک حال نفرت و خشم و عبرت شدید بمن دست داد. تا این که کاهن آمد و مرا از زمین بلند کرد و گفت بیا و در شست و شو و تجدید لباس (آمون) شرکت کن. من درست نمیدانم چگونه برای شستن و خشک کردن و تجدید لباس مجسمه (آمون) با دیگران کمک کردم زیرا حواسم پریشان شده بود و حس مینمودم که یک ضربت بزرگ و غیر قابل جبران به اعتقاد من وارد آمده است. آن روز روغن مقدس بر سر من و دیگران مالیدند و یک پاپ ی روس (کاغذ مصری – مترجم ) بمن دادند که حکم ورود من به دارالحیات بود و وقتی تشریفات ورود من به دارالحیات در آن روز خاتمه یافت و من از معبد خارج گردیدم که بخانه بروم از فرط نفرت و تاثر دچار تهوع شدم.من همه شعر های پروین اعتصامی رو خیلی دوست دارم ... و واقعا هم خیلی چیز ها یاد گرفتم از شعراش ... ولی این شعر یک چیز دیگه هست واسه من..... هروقت به مشکل بر میخورم یاد این شعر میافتم و بعد کلی هم امیدوار میشم ...درسته شعر بلند هست ولی حتما بخونید....:
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این دوا می خواستی، آن یک پزشک
این غذایش آه بودی، آن سرشک
این عسل می خواست، آن یک شوربا
این لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها می رفت بر بازار و کوی
تا طلب می کرد و می برد آبروی
دست بر هر خودپرستی می گشود
تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می شد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد به وی
شب به سوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری می رفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پایی نه سری
ناشمرده برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت: " کای حی قدیر!
گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کایام بست
چون کنم یا رب در این فص شتا؟
من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یکجای کس
هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شوربا می ریختم
وان عسل با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آن که درد او یکی است
بس گره بگشوده ای از هر قبیل
این گره را نیز بگشا ای جلیل! "
این دعا می کرد و می پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وآن گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ برزد " کای خدای دادگر!
چون تو دانایی نمی داند مگر؟!
سالها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی!
این چه کار است ای خدای شهر و ده؟
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟!
کاین گره را برگشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی بیختی
هم عسل هم شوربا را ریختی
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
ابلهی کردم که گفتم ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آن هم غلط! "
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جست و جو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت: " کای رب ودود!
من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟
هر بلایی کز تو آید رحمتی است
هرکه را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده ای
هرچه فرمان است، خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که بر لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب
هرکه مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب، در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی ای خدای ذوالجلال!
بر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای!
گندمم را ریختی تا زر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی."
در تو " پروین " نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش
امشب یکی از شب های بیاد موندنی در زندگی من بود...
مسابقه والیبال جوانان ایران و کره جنوبی بود که ایران با نتیجه ۳ بر ۱ بیروز شد و تونست با جام جهانی والیبال و همچنین به فینال مسابقات اسیای والیبال صعود کنه... که بازی فینال به تیم هند هست... بازی خیلی جزابی بود مخصوصا که ما از حده اقل امکانات برا تشویق تیم استفاده کردیم ... مثل بطری اب و سطل که یکی از بچه خرید که همون اول شکست ... بااین که تعدادمون که تشویق میکردیم ب ۲۰ نفر هم نمیرسید ... ولی از دقیقه ۱ تا دقیقه ۱۲۰ که بازی ادمه داشت یک سر بدون استراحت تیم رو تشویق کردیم .. شاید ایرانی های یک هشتم جمعیت سالن کمتر بودیم ولی از تمام کسانی که در سالن بودن بیشتر سرو صدا میکردیم .... و وقتی اخر بازی تیم ملی اومد از تماشگر ها تشکر کرد واقعا خستگی ما در رفت.... واقعا همه اونایی که تو سالن بودم متعجب بودن از این تشویق ها...صدا هممون که گرفته بود اخرش صدامون در نمیومد کسی هم نبود اب بده دست ما ولی حتما فردا شب برا بازی فینال میریم... البته تصمیم داریم یه طبل هم اجاره کنیم که دیگه بطری اب به هم نزنیم ... این عکس ها رو از ایرنا کش رفتم ... عکس ها بهتر متعاقبا ابلود میشود... تو عکس ها خودم رو فلش قرمز مشخص کردم ...
البته تو عکس ها دوست باییزی و توبلی هم هستن..... حالا بیدا کنید برتغال فروش رو ...ولی واقعا تو سالن همینقدر ایرانی بود که تو عکس میبینید... انقدر تو این عکس ها کوچیک افتادم که اگر اون کلاه قرمز سرم نبود خودم نمیتونسم خودم رو تو این عکس ها بیدا کنم ...
اخر سر هم همه بچه ها گفتن بچه ها ما شام میخوایم که تا اینو گفتیم کنسول سفارت واسه اینکه شام نده در رفت برا دیدن عکس ها در سایز بزرگتر رو عکس ها کلیک کنید...
راستی نزدیک ۲ ماه دیگه مسابقات فوتبال هست که تیم ملی بزرگسالان میاد اینجا.... چه بکنیم ما اون موقع
حالا فردا شب بازی فینال هست امیدوارم برنده بشن که خستگی به تنمون نمونه...
ممکن است که لباس و زبان و رسوم وآداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و درتمام اعصارمی توان به وسیله گفته ها ونوشته های دروغ مردم را فریفت
.زیرا همانطور که مگس،عسل را دوست دارد،مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند. آیا نمی بینید که مردم چگونه در میدا ن ،اطراف نقال ژنده پوش را که روی خاک نشسته ولی دم از زر و گوهرمی زند و به مردم وعده گنج می دهد می گیرند و به حرفهای او گوش می دهند.
سینوهه