من احتیاج دارم به یک تکان اساسی... من تمام حرف هایم را باخودم زده ام من یک ماه است که دارم با خودم حرف میزنم دارم دو دو تا چهارتا میکنم یک ماه میشود حدودا که یکهو پرده کنار رفت نه! خود من یک هو چشم بند را برداشتم همان چشم بندی که محکم نگاه داشته بودم روی چشمم تا خواب و خیال شیرینم را به هم نریزد از بیرون که نگاه میکردی جز یک احمق چیزی نمیدیدی احمقی که چشم هایش را بسته و بیخودی میخندد و واقعیت را نمیبیند تا بداند دلیلی برای این شکل از خوشی و امید ، در این موقعیت خاص نیست یک هو چشم بند کنار رفت و من با چشمان عادت کرده به تاریکی توهم به تدریج و به سختی، روشنی حقیقت را می بلعیدم مثل بیماری که داروی تلخ ، اما شفابخش را و یک دوره نقاهت گذشت... دوره ای که دیگر بیمار نیستی اما هنوز هم خوب خوب نشده ای دوره ای که با چرخاندن یک تصویر وارونه به زاویه اصلی اش شروع شد مثل حقیقت وارونه ای که سخت به آن خوکرده ای و یک هو بفهمی که بین آن و واقعیت ،صد و هشتاد درجه فاصله هست و این دوره با چرخاندن های دم به دم من ادامه یافت هی برمیگرداندم به زاویه قبلی و با خود میگفتم این درست است بعد به زاویه اصلی و میگفتم نه بابا همین وریه! درستش این جوریه! و دوباره از نو.... اما دیگر از تصویر وارونه اما آشنا ،دل کنده ام دیگر به سردی و سکوت این تصویر تازه خو کرده ام دلگرمم نمیکند اما آرام چرا و با همین آرامش و سردی ، بار و بندیلم را برداشته ام و دارم میروم برای خیلی چیزها جایی نبود، پس به کناری انداختم یک وزن سنگینی از احساسات و رویاهایم را حتی تکه ای از قلبم را