همه عمرتان راصرف این بدنی که قراراست سرآخرغذای کرمان شود،نکنید؛صرف یک چیزی بکنیدکه فرشتگان می خواهندبردارندوببرند

  

ب.ن

بدبخت شدم . زندگیم از دستم رفت

نظرات 3 + ارسال نظر
سروش عشق پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:56 ق.ظ http://rainiboy.blogsky.com

سلام
خیلی زیبا مینویسید حال کردم.

چه ساعتها که سرگردان،بساز مرگ رقصیدم!
از این دوران آفت زا،چه آفتها که من دیدم!
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم.
فتادم در شب ظلمت،بقعر خاک،پوسیدم
ز بسکه بالب محنت،زمین فقر بوسیدم.
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه میپرسی که چون مردم؟چسان پاشیده شد جانم؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم؟،
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده،آبم کرد و خاک مرده ها،نانم!
همان دهری که با پستی بسندان کوفت دندانم!
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم:انسانم!
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بدمستی
وجودم حرف بیجائی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد،افسانه شد،روزم به صد پستی
کنون...ای رهگذر!در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه:بر قبرم،بکش با خون دل دستی:
که تنها قسمتش زنجیر بود،از عالم هستی!

یه سر بزنید خوشحال میشم.

*** جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:01 ب.ظ

خیلی قشنگ بود

واقعاّ راست میگی

حرفای دل رو می زنی

*** جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:02 ب.ظ

حالا چرا زندگیت از دستت رفت؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد