.............
من از روئیدن خار
سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد
بدین بالا نشستنها
............................
این خوارج همه را غرق ریا میبینم
بر سر نیزه نه قران که خدا میبینم
.............................
گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت
سر این رشته دراز است ولی خواهم گفت
من فروپاشی ارکان وفا را دیدم
خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم
چه چمنها که نروئیده پریشان کردند
چه خداها که فدای دو سه من نان کردند
چه لطیفان که به پیران حبش بخشیدند
چه ظریفان که به مشتی تن لش بخشیدند
همه را دیدم و بر بستر خون خوابیدم
این حکایت تو فقط میشنوی من دیدم
ادامه...
یارم به کجا شهرو دیارم به کجا این دنیا همش رنج و غمه هر چی که بگم از دلم تو میدونی کمه دو دل که یکی شود جدایش که کند؟ ای فلک خدا خارت کنه مثل من اسیره غمو گرفتارت کنه تو دل مرا جدا ز یارم کردی ای فلک عزیزت بمیره اه این دل خستم به تیرت بگیره
احسان
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1384 ساعت 03:39 ب.ظ
میگم.......
هیچی ، می خواستم بگم خوب می نویسی :دی
میگم...........
هیچی..............
خوب بود!